هفتگ



بارها و بارها از معجزه فوتبال گفته اند که خوانده و شنیده ایم سه شنبه دوباره شاهد یکی از این معجزات بودم دو پسر خاله بیست و سی ساله ام که ساکن تبریز هستند و به تفکرات پان ترکیسم نزدیک و اصولا به مقوله ملیت ایرانی و وطن نگاه انتقادی وبعضا تندی دارند میهمان ما بودند و باتوجه به علاقه مشترکمون به فوتبال راهی استادیوم آزادی شدیم اتفاق جالب اواخر بازی رخ داد وقتی ایران جهت قطعی کردن صعودش نیاز به گل داشت اونها هم مثل سایر حاضرین در استادیوم با شور و هیجان زیادی دنبال دیدن گل پیروزی ایران بودند!

با عراق مساوی کردیم و مغموم راهی خونه شدیم نکته جالبتر اینکه وقتی نیمه شب خبر دار شدیم ایران جزو بهترین تیم های دوم به مرحله نهایی صعود کرده همگی شاد شدیم!


پی نوشت: وقتی بی لیاقت ترین مسولان دنیا را داریم کاش طبیعت کمی با ما مهربانتر باشد.


این شعر خیلی به حس و حال من نسبت به عید شبیه است


سبزه‌ها را گره زدم به غمت

غمِ از صبر، بیشتر شده‌ام

سالِ تحویلِ زندگیت به هیچ

سیزده‌های در به در شده‌ام


سفره‌ای از سکوت می‌چینم

خسته از انتظار و دوری‌ها

سال‌هایی که آتشم زده‌اند

وسطِ چارشنبه‌سوری‌ها


بچّه بودم. و غیر عیدی و عشق

بچّه‌ها از جهان چه داشته‌اند؟!

درِ گوشم فرشته‌ها گفتند

لای قرآن، «تو» را گذاشته‌اند!


خواستی مثل ابرها باشی

خواستم مثل رود برگردی

سیزده روز تا تو برگشتم

سیزده روز گریه‌ام کردی


ماه من بود و عشق دیوانه!

تا که یک‌دفعه آفتاب آمد

ماهیِ قرمزی که قلبم بود

مُرد و آرام روی آب آمد


پشت اشک و چراغ‌قرمزها

ایستادم! دوباره مرد شدم

سبزه‌ای توی جوی آب افتاد

سبز ماندم اگرچه زرد شدم

.

«وَانْ یکاد»ی که خواندم و خواندی

وسط قصّه‌ی درازی‌ها!!

باختم مثل بچّه‌ای مغرور

توی جدّی‌ترینِ بازی‌ها!


سبزه‌ها را گره زدم امّا

با کدام آرزو؟ کدام دلیل؟

مثل من ذرّه ذرّه می‌میرند

همه‌ی سال‌های بی‌تحویل!


سید مهدی


پی نوشت: سال نو پیشاپیش خجسته و فرخنده باد

روز مرد و پدر بر همگی مبارک

مراقب خودتون باشید و دلتون شاد


چند شب پیش یه آقایی مسافرم بود و شروع کرد به حرف زدن و درددل کردن، اونقدر صادقانه و پرسوز صحبت میکرد که دلم نیومد حرفش رو قطع کنم مسیر طولانی بود مسافر نزدم  انگار یه جور واگویه های خودم بود.

:تو جامعه یی که اگه گرگ نباشی دریده میشی، نه میخوام نه میتونم گرگ باشم  اصلا تو خمیر مایه وجودم  نیست راه غلط رو بلدم اما نمیخوام برم دوست ندارم حق کسی رو پایمال کنم فریب دادن رو بلد نیستم سر حرف و قولم میمونم حتی اگه هزار بار طعم تلخ شکست و نامردی و بی وفایی رو چشیده باشم سر اصول خودم میمونم دلم برای خودم نمیسوزه بلکه برای جامعه یی نگرانم و دلم میسوزه که اخلاق و انسانیت توش به مسلخ رفته حالا مقصر هرکسی که بوده ما امروز شاهد جون دادن اخلاقیات هستیم انسانیت شده برف و شرایط اقتصادی اجتماعی آفتاب تموز! 

پرنده که به قفس عادت کنه  رهایی براش یه خیال آزار دهنده ست امان از روزی که گوسفندان عاشق قصاب باشند.


پی نوشت: حرفهاش برام جالب بود چون برخلاف اکثر مردم که دلشون برای خودشون میسوزه دلش برای جامعه و مردم میسوخت نگران فردای مردمان این سرزمین بود.


وقتی سالها شاهد این بوده ایم که زعمای حکومت صرفا به دلیل هم گروه و هم تیم بودن، رفاقت حزبی و خلاصه طرفداری و وابستگی به جریانی خاص، چشم خود را بروی هر بی اخلاقی بسته و چون طرف از هم مسلک های خودشان بوده، کورکورانه به طرفداری و حمایت از همپالگی خود پرداخته اند تفاوتی هم بین اصلاح طلب و اصولگرا در این زمینه دیده نمی شود، در شعار و متینگ همه برای اخلاق گریبان چاک میکنند اما در عمل صدوهشتاد درجه برعکس رفتار میکنند. هزاران هزار مثال در این زمینه وجود دارد که میدانم و می دانید حالا چرا به توصیف این توضیحات واضحات پرداختم علتش این است که طی هفته گذشته سه حادثه در عرصه ورزش پرطرفدار فوتبال رخ داد و سریعا در فضای مجازی به هیاهوی عظیمی تبدیل شد فارغ از اینکه حق با کدام طرف ماجراست یا هر کدام چقدر در بوجود آمدین این حوادث مقصر بودن، مسله یی که ما را با واقعیت عریان و کریه و المنظر جایگاه اخلاق در جامعه روبرو کرد این بودکه ما صرفا به دلیل طرفداری و حمایت از تیم مورد علاقه مان، پا روی اخلاق و وجدان گذاشته و کلا چشم بسته با دهانی باز و مغزی تهی به طرفداری پرداخته، واقعیت و اخلاق را لگدمال کردیم.

برای هزارمین بار یاد این حدیث افتادم: 

"الناس علی دین ملوکهم"؛ یعنی مردم به روش و طریقه حاکمان و پادشاهان خویش زندگی می کنند. 


وقتی خسته و تنهایی با کوله باری از خاطراتی که ازش متنفری باورت میشه ((رشد کردن دردناکه،تغییر کردن دردناکه، ولی هیچ چیز دردناکتر از گیر کردن در جایی که به آن تعلق نداری، نیست.)) روزی که به این نتیجه میرسی((عقل و خوشبختی مانعه الجمع است ، هیچ عاقلی نمی تواند خوشبخت باشد زیرا در نظر آدم عاقل ، زندگی یک امر واقعی است و او می بیند که این امر واقعی چه چیز وحشتناکی است.فقط دیوانگان می توانند خوشبخت باشند.)) کاش دیوانه بودیم کاش ایکاش.

تنها این را می‌دانم که هنگامی که در خواب هستم، نه ترسی دارم، و نه امیدی، نه تنشی و نه شکوهی هیچ - و خدایش بیامرزد آن مردی که خواب را اختراع کرد!

آن هر آنچه که باید را خرید، ترازی که شبان و شاه را یکسان می‌کند و دیوانه و عاقل را در یک سطح قرار می‌دهد. توپیری اینه که یادته یه زمانی جوون بودی، مایی که مردم همیشه در ثروت و آرامش به خدا شک می‌کنند ولی وقتی که کاسه‌ها و کیسه‌ها خالی شد خداپرستی شروع می‌شود.

میدونین چی مزخرفهفهمیدن اینکه هر چیزی که تا حالا بهش اعتقاد داشتی کاملا چرند بوده.

تنها این را می‌دانم که هنگامی که در خواب هستم، نه ترسی دارم، و نه امیدی، نه تنشی و نه شکوهی هیچ - و خدایش بیامرزد آن مردی که خواب را اختراع کرد!

خواب همانند شنلی بر روی تمامی افکار بشریت است، مانند غذایی برای رفع گرسنگی و آبی برای از بین بردن تشنگی و مانند آتش گرما بخش و شور و شوقی لذت بخش و خواب در نهایت واحد پول جهانی است که می‌‌توان با آن هر آنچه که باید را خرید، ترازی که شبان و شاه را یکسان می‌کند و دیوانه و عاقل را در یک سطح قرار می‌دهد.

تا جایی که شنیده‌ام تنها یک چیز بد در رابطه با خواب وجود دارد و آن تشابهش با مرگ است، زیرا تفاوت زیادى میان یک مرد به خواب رفته و یک جسد وجود ندارد.


در روایتی کهن آمده است:

لاک پشت پشتش‌ سنگین‌ بود و جاده‌های‌ دنیا طولانی. می‌دانست که‌ همیشه‌ جز اندکی‌ از بسیار را نخواهد رفت. آهسته آهسته‌ می‌خزید، دشوار و کُند و دورها همیشه‌ دور بود. سنگ‌پشت‌ تقدیرش‌ را دوست‌ نمی‌داشت‌ و آن‌ را چون‌ اجباری‌ بر دوش‌ می‌کشید.

پرنده‌ای‌ در آسمان‌ پر زد، سبک و سنگ‌پشت‌ رو به‌ خدا کرد و گفت: این‌ عدل‌ نیست، این‌ عادلانه نیست. کاش‌ پشتم‌ را این‌ همه‌ سنگین‌ نمی‌کردی. من‌ هیچ‌گاه‌ نمی‌رسم. هیچ‌گاه. و در لاک سنگی‌ خود خزید، به‌ نیت‌ ناامیدی.

خدا سنگ‌پشت‌ را از روی‌ زمین‌ بلند کرد. زمین‌ را نشانش‌ داد. کُره‌ای‌ کوچک بود و گفت: نگاه‌ کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس‌ نمی‌رسد؛ چون‌ رسیدنی‌ در کار نیست. فقط‌ رفتن‌ است. حتی‌ اگر اندکی و هر بار که‌ می‌روی، رسیده‌ای و باور کن‌ آنچه‌ بر دوش‌ توست، تنها لاکی‌ سنگی‌ نیست، تو پاره‌ای‌ از هستی‌ را بر دوش‌ می‌کشی پاره‌ای‌ از مرا.

خدا سنگ‌پشت‌ را بر زمین‌ گذاشت دیگر نه‌ بارش‌ چندان‌ سنگین‌ بود و نه‌ راهها چندان‌ دور. سنگ‌پشت‌ به‌ راه‌ افتاد و گفت: رفتن”، حتی‌ اگر اندکی.

کاش این امکان برای ماهم وجود داشت تا بفهمیم چرا و چه چیزی را به چه دلیلی به دوش می کشیم منظورم فهم حقیقی و درونی ست نه اوهام و افکاری که در ذهن داریم و تصورمان از جریان زندگی و هستی که به شدت متنافض و درهم ریخته است.


بعضی وقتا یه اتفاق یا موضوعی پیش میاد که کامل و صد در صد با اصولی که بهش معتقدی متضاد هست و اون رو کاملا عقلانی رد میکنی اما مشکل و چالش از اونجایی شروع میشه که احساسات و روابط باعث میشه یه درگیری ذهنی و عاطفی درونت شکل بگیره. به حمدالله خیلی ساله که رابطه عاطفی با جنس مخالف ندارم و از این نظر خیالم راحت است اما تو روابط خانوادگی متاسفانه خیلی مواقع با چالشی که گفتم دست به گریبان هستم  جایی که میدونی کار صحیح کدومه اما عاطفه و احساساتت میگه این دو روز دنیا اصلا ارزشش رو داره!؟ اینجاست که با توجه به دورنمای روابطی که غیر قابل قطع هست (حداقل برای امثال من) مستاصل میشی،روح و روانت آسیب میبینه، پکر و دلخور هستی و نهایتا مجبور میشی پا روی اصولت بذاری.

امان از اون روز که این چرخه به اشکال و انحا گوناگون رخ بده ذره ذره و کاملا بطیی تو خودت فرو میری،دست به خیلی کارها میزنی که حالت خوب باشه اما چالش های مداوم اونقدر شرنگ در کامت ریخته که طعم هیچ عسل و رطبی تغییرش نمیده، اصلا تو این موقعیت پادزهری وجود نداره و تو داخل سلولی زندانی شدی که حتی یه منفذ ریز هم نداره تویی و تکرار و تکرار و تکرار روزت عین شب تار و شبت سرازیری قبر.

مطمن نیستم اما به گمونم ما آخرین نسلی هستیم که دچار چنین دغدغه هایی هستم نسل بعدما ، که داریم میبینیمشون  خیلی سهل تر با این دست چالش ها کنار میان یا بهتره بگم اصولا دچار چنین چالش هایی نمیشوند اونا از ما خیلی سرراست تر هستن لااقل با خودشون تکلیفشون مشخصه.



یکی میگفت:جواب 99% همه سوال ها یه چیز بیشترنیست؛"پول"!

یکی دیگه میگفت:آنچه پیش می‌آید مهم نیست اما واکنش‌ها نسبت بـه آن پُراهمـیت است.

یه آدم حسابی میگفت:«آدم سه جور است: مرد، نیمه‌مرد و هَپَلی هَپو و.» 

و توضیح داد:

«هَپَلی هَپو کسی است که می‌گوید و کاری نمی‌کند. نیمه‌مرد کسی است که کاری می‌کند و می‌گوید. اما. مرد آن است که کاری می‌کند و نمی‌گوید.»

یکی که شکست خورده بود میگفت:غمناک ترین لحظه زندگی را از کسی تجربه میکنی که شیرین ترین خاطرات زندگی را با او داشتی.

یک دمدمی مزاج میگفت:اهمیتی نداره که ما چی میخوایم، وقتی بدستش میاریم طالب چیزه دیگه ایی میشیم!

یکی که غصه داشت میگفت:حالا، فقط یک کار باقی مانده که باید انجام بدهم: هیچ!

هیچ تعلقی نمی خواهم، هیچ خاطره ای، هیچ دوستی، هیچ عشقی.اینها همه، تله هستند.

یکی مونده به آخری میگفت:خودم را قضاوت کردم،دیدم یک آدم مهربانی نبوده‌ام.من سخت خشن و بیزار درست شده ام!

شاید اینطور نبودم تا اندازه‌ای هم،زندگی وروزگارمرااینطورکرد.

آخرین نفر هم گفت:چیزهایی هست که از دست رفتن‌شان را هیچ‌چیزی در دنیا نمی‌تواند جبران کندنمی‌دانی چه روزهایی را بی‌تو گذرانده‌ام!به‌خاطر این‌روزها از تو بدم می‌آید.

.

هرشب و هرشب از این دست جملات که تو کتاب ها خوندم یا تو فیلم ها شنیدم تو ذهنم تکرار میشه وتکرار و تکرار

چرا اومد؟ چرا نموند؟ چرا رفت؟ 

چرا من با این حافظه لعنتی که هنوز بعد پونزده سال تک تک جملات و رفتارها و مکانها، بوها لبخندها،بغضها و اون حس های مشترک رو برام جوری تداعی میکنه که انگار همین دیروز اتفاق افتاده، نمیتونم فراموش کنم که کی بودم و چی شده و الان چی هستم. 

همیشه غبطه خوردم به حال کسانی که حافظه ضعیفی دارن همیشه!


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ کشاورز زمزمه ها Arshizal|آرشیازال ترخیص کالا و خدمات بازرگانی آذران سيم خاردار شاهد کرم های حجم دهنده - لاغری - اسکراپ